تورامن چشم درراهم...!
ده سال پیش
امشب یاد ده سال پیش افتادم..
یادته با هم رفته بودیم پیش فاطمه....
تو که همه چیز یادته ،منم که فراموش کار شدم..
فاطمه ۳سالش بود،اون دختر بچه ۳ساله شده بود مونس زمینی من...
هربار که از تکراری بودن کارها،یااز حرفهای بعضی افراد دلم میگرفت
حرف زدن با اون بچه مرهم بود برام....
یه شب که باهاش حرف میزدم اصرار کرد که برم پیشش تا ببرمش پارک،فرداییش رفتم،یادته باهم رفتیم...
بردمش پارک،بازی کردیم، تادلت بخواد بدو بدو کردیم...
اما آخرش فاطمه افتاد و سرش خورد زمین ...
یادته چقد ترسیدم ، وای اگه اونروز نرسیده بودی به دادم،چه اتفاقی برا اون بچه می افتاد...؟
الحمدلله چیزی نشد و دوباره به بازی کردنمون ادامه دادیم...
همیشه موقع خداحافظی از فاطمه، گریه هاش اذیتم میکرد...
تحمل دیدن اشکای رو صورتشو نداشتم...
دیدن فاطمه ۳ساله منو یاد دختر ۳ساله امام حسین (ع) مینداخت
آخه فاطمه هم بابا نداشت...
اون سالها ،بودن با اون بچه ،دنیایی از آرامش بود برام...
الان سالها میگذره و من به پیری رسیدم و اون حتما برا خودش خانومی شده...
راستش لیلا...با دور افتادن از تو کم کم نقش فاطمه و امثال اون تو زندگیم کمرنگ شد...
دیگه ازشون خبری ندارم...
آرامشم هم رفته ....
یعنی میشه حالا که دوباره تو رو کنارم دارم، هر چیزی که با دور شدن ازت ،از دست داده بودم دوباره بهم برگرده...؟
یعنی من با تو باز به اون روزا بر میگردم...؟
حالم خوب است...
اوضاع بر وفق مراد است...
کمی چاشنی لازم است، که ان شاالله خودت اضافه میکنی...
روزهای سختی بود اما گذشت...
ممنون که بودی و هستی و خواهی بود...
اگر گاهی نسبت به تو بی توجه ام ببخش...
خودت که خوب میدانی دنیا جازبه هایی دارد، که تا به خودت میایی در آن غرقی،و نیاز به دستی داری تا خفه نشدی بیرونت بیاورد...
ممنون بخاطر حضور همیشگی ات...
وقت میخواهم
قبل ترها، البته انس عجیبی با خوشنویسی داشتم...
نمی دانم تا بحال تجربه اش کرده اید یا نه ،،،،،
حس قشنگی است،آرامش خاصی...
اما حال که دیگر دستم یارای نوشتن ندارد ، گاهاً این حس در لابلای درد از یاد می رود...
این است که گویند وقت را غنیمت دان.....!!!